loading...
تنهایی هایم
مدیریت بازدید : 5 جمعه 20 دی 1392 نظرات (0)

گفتم مادرم را مادر

زده است عشق به جانم ساغر

گویی اندر دل خود زندانم

من بدون رخ یار نتوانم

مادرم گفت به من ای بی حیا

شرم کن از گفته ات ای رو سیاه

تو توانی لقمه ای نانی دهی

بر دلت آب و جو و کاهی دهی

گر تو داری مزدی روزی هزار

من ستانم بهر تو یک دانه یار

رفت فکرم بر پی پول زیاد

کار و بار و روزی و رزق و ریال

وقتی از کار زیاد عاصی شدم

رفت دستم بر گریبان دلم

کی تو ای دل گو که تو عقلت کجاست

یار و عشق و عاشقی در قصه هاست

رو به سوی زندگی بی عشق یار

شاید این جمعه بیاید کارزار

دل تو ای دل تو نداری خانه ا ی

در همه دل ها پلاسی مر تو هم دیوانه ای؟

دل کمی در حرف من اندیشه کرد

نخ به قالی دلش او ریشه کرد

دل بدون عشق پر از اندوه شد

لیک به بی عشق تنم مستور شد

عقل چون آمد دلم اندیشه کرد

این سخن را در دلش او پیشه کرد

کز نداری تو سرا و خانه ای

زن بگیری بدتر از دیوانه ای


سرو ده ی وهاب ریا حی

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 639